به یادم باش
نوشته شده توسط سكينه سعيدي در 13 آبان 1396 in بدون موضوع
پس ازآفرینش آدم خدا گفت به او:
نازنینم آدم….
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر آی …
آدم آرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
زیر چشمی به خدا می نگریست …!!!
محو لبخند غم آلود خدا …. دلش انگار گریست .
نازنینم آدم… ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )…!!!!
یاد من باش … که بس تنهایم !!!
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ….
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه …
به اندازه عرش …نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
آدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت ….
راهی ظلمت پر شور زمین ….
زیر لبهای خدا باز شنید ،…
نازنینم آدم !… نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !…
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!
خدایادوستت دارم.
فرم در حال بارگذاری ...